عنوان کتاب: شوالیه ای با زره زنگ زده

نویسنده: رابرت فیشر

نویسنده ی داستان در کتاب شوالیه ای با زره زنگ زده به طرح واژه ی نقاب می پردازد. در ابتدا، خواننده در می یابد که استفاده از نقاب برای تعامل با دنیای پیرامون، بسیار هم ضروری است. اما مشکل از جایی شروع می شود که فرد، شخصیت خود را با نقاب یکی می پندارد و دچار بحران هویت می شود و شخصیت اصلی خود را آهسته آهسته در پشت نقاب فراموش می کند. داستان تاکید دارد که یک نقاب وسیله ی دائمی نیست و انسان در مواقع غیرضروری باید آن را از خود جدا کند و خود را با آن یکی نپندارد. در غیر این صورت چنان در لایه های آن محبوس می شود که کل ارتباطش با دنیای واقعی بیرون از خود را از دست می دهد و فقط یک معجزه ی سفر قهرمانی می تواند او را نجات دهد.

قسمتی از کتاب

وقتی شوالیه چشم باز کرد، مرلین را دید که ساکت در کنارش نشسته است و گفت: «احساس می‌کنم نمی‌توانم مانند یک شوالیه عمل کنم. ریشم از اشک سراسر خیس شده است.» مرلین گفت: «نخستین گام برای رهایی از زره را برداشتی.» شوالیه پرسید: «چه می‌خواهی بگویی؟» مرلین جواب داد: «حالا خواهی دید؛ زمانش رسیده که تو از جنگل بروی.» این حرف شوالیه را ناراحت کرد. کم‌کم از بودن در جنگل با مرلین و حیوانات لذت می‌برد و درهرحال جایی را هم نداشت که برود. ژولیتا و کریستوبال به‌روشنی بازگشت او را به خانه نمی‌خواستند. درحقیقت، تنها کاری که می‌توانست بکند این بود که باز در راه شوالیه‌گری گام بردارد و به یک جنگ صلیبی تمام‌عیار برود. شهرت خوبی داشت، پادشاهان زیادی در کنار او احساس شادمانی و آسودگی می‌کردند، ولی اکنون به‌نظر نمی‌رسید که مبارزه حس خوبی به او بدهد. مرلین هدفش را به به او یادآور شد که رهایی از زره‌اش بود، و شوالیه در پاسخش گفت: «چرا این رنج را بر خود هموار کنم؟ برای ژولیتا و کریستوبال دیگر فرقی ندارد که زره به تن من باشد یا نه.» مرلین گفت: «این کار را برای دل خودت بکن. ماندن در درون توده‌ای از فولاد گرفتاری‌های زیادی برایت درست کرده و با گذشت زمان حال و روزت دشوارتر هم خواهد شد. حتی ممکن است به‌سبب ریش‌های خیست در داخل کلاه پر از آب، از عفونت ریه بمیری.» شوالیه گفت: «بله، فکر کنم ریش‌هایم باعث آزارم شده‌اند. صورتم سنگینی می‌کند، از خوردن هر چیزی خسته‌ام. الان که فکر می‌کنم، مدتی است که حتی نمی‌توانم پشتم را بخارانم.» مرلین از شوالیه سؤال کرد: «آخرین باری که کسی را به‌گرمی بوسیدی، گلی را بوییدی، یا به یک آهنگ زیبا بدون بودن در زره گوش دادی، کی بود؟» شوالیه غمگین زیر لب گفت: «هیچ‌گاه! حق با توست مرلین! باید این زره را به‌خاطر خودم، از تن بیرون کنم.»

گردآوری شده در مجله بیستک